بقدر کلاه. به اندازۀ کلاهی از جامه و قماش. جامه ای به اندازۀ یک کلاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : رفتم تبری به پنبه دوزی دادم تا پنبه زند کلاه واری برداشت. (یادداشت ایضاً)
بقدر کلاه. به اندازۀ کلاهی از جامه و قماش. جامه ای به اندازۀ یک کلاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : رفتم تبری به پنبه دوزی دادم تا پنبه زند کلاه واری برداشت. (یادداشت ایضاً)
مسلح. صاحب سلاح. سلاحدار: مردم آنجا بیشترین سلاح ور و دزد باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی). چون فضلویه فراخاست ایشان را (شبانکاره را) شوکتی پدید آمد و بروزگار زیادت می گشت. تا همگان سپاهی وسلاح ور و اقطاع خوار شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی)
مسلح. صاحب سلاح. سلاحدار: مردم آنجا بیشترین سلاح ور و دزد باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی). چون فضلویه فراخاست ایشان را (شبانکاره را) شوکتی پدید آمد و بروزگار زیادت می گشت. تا همگان سپاهی وسلاح ور و اقطاع خوار شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی)
مانند پادشاهان. چون ملوک: گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. منوچهری. نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی
مانند پادشاهان. چون ملوک: گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. منوچهری. نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی